یکی از بازجوها از قاتل آتنا پرسید: ما روزهایی که در جست وجوی آتنا کوچه به کوچه میگشتیم تو را هم در میان جمعیت میدیدیم.
مرد جنایتکار جواب داد: درست تشخیص دادهاید. من هم همراه با پدر آتنا و سایر افراد خانوادهاش به هر جا سر میزدم تا کسی به من سوءظن پیدا نکند.
چگونه این دختربچه بیگناه را ربودهای و کشتهای؟ بعضی از روزها همراه پدرش میآمد مقابل مغازهام و کنار بساط پدرش مشغول بازی میشد و دیدن طلاهایش وسوسهام میکرد. گاهی هم به مغازهام میآمد و آب میخورد.
آن روز هم وقتی آتنا وارد مغازهام شد دهانش را محکم گرفتم تا به خلوتگاه مغازهام بکشانم اما شروع به تقلا کرد و خواست دستم را گاز بگیرد. من هم آنقدر دستم را روی دهانش فشار دادم که از تقلا افتاد و خفه شد، دیدم دیگر نفس نمیکشد.
جنازهاش را توی کیسهای انداختم و بردم توی پارکینگ که خلوت بود. چشمم به یک بشکه پلاستیکی بزرگ افتاد، جسدش را توی بشکه انداختم و رویش را پوشاندم تا هر وقت محل خلوت شد در تاریکی غروب ببرم و در بیرون از شهر بیندازم.
چند روزی فرصتی پیش نیامد تا اینکه پلیس به من هم مظنون شد. چند نفر دیگر هم مثل من با سوءظن پلیس روبهرو شده و در بازداشت به سر میبردند. هر روز هم من را به بازجویی میبردند اما لب به اعتراف باز نمیکردم.
* لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری کنید.
* نیازی به نوشتن نام و یا ایمیل نمی باشد،می توانید به صورت ناشناس نظر بدهید.