شاخه| مجله اینترنتی و نشر دیجیتال برخط خانواده و سبک زندگی

شاخه| مجله اینترنتی و نشر دیجیتال برخط خانواده و سبک زندگی

کد خبر: ۵۵۳۲
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۳۹۷ - ۲۰:۵۶ - 27 October 2018
پ




  منصور ایمانی

تا خرمشهر راهی نبود؛ پنج شش کیلومتر. وقتی به آن‌جا رسیدیم، باز مثل اسلام‌آباد، ماشین‌ها دچار خیابان‌گردی شدند. توی این خیابان و دور آن میدان می‌پیچیدند و به جای مشخصی نمی‌رسیدند. ظاهرا ماه و خورشید و فلک در کار نبودند که ما به مقصد نمی‌رسیدیم!. از پنجرۀ ماشین، هر کدام از زنان خرمشهری را که با چادر و چاخچور و روبندۀ عربی می‌دیدم، به خیالم خانم سیده زهرا حسینی، راوی کتاب «دا» است. آرزو می‌کردم زردقناری، از وسط این سرگردانی توی خیابان، سر از قبرستان «جنت آباد» دربیاورد. همان جایی که راوی کتاب، قبل از سقوط خرمشهر، همراه «زینب خانم» و پیرزنی به اسم «مریم خانم»، با کمک «لیلی» خواهر کوچک‌ترش، جنازه زن‌ها را توی غسال‌خانه قبرستان می‌شستند و دفن می‌کردند. این مصیبت زمانی به اوج می‌رسید که سگ‌های گرسنۀ ولگرد، به جنازه‌هایی که روی زمین مانده بودند تا نوبت کفن و دفن‌شان برسد، حمله می‌کردند. آن‌وقت این خانم‌های بی‌دفاع، یک گله سگ گرسنه را از دور و بر جنازه‌ها می‌راندند و باز سگ‌ها به طرف‌شان بر‌می‌گشتند. دختر شانزده هفده ساله‌ای که توی این اوضاع و احوال، سیدعلی برادر شهیدش را با دست‌های خودش دفن کرده بود.

با زردقناری توی خیابان‌ها می‌گشتم و خاطرات سیده زهرا حسینی را توی ذهنم مرور می‌کردم که رسیدیم جلوی مسجد جامع خرمشهر. چند تا از خودروهای کاروان، بلاتکلیف نگه داشته بودند. از برنامۀ بعدی بی‌اطلاع بودم. بقیه هم شاید مثل من. تعدادی پیاده شدند و از گرمای هوا به سایۀ درخت‌های پیاده‌رو پناه بردند، یا رفتند جلوی ویترین مغازه‌ها برای تماشا. من هم زردقناری را با راننده‌اش تنها گذاشتم و پیاده شدم. در مسجد باز بود. وارد حیاط‌ش شدم و رفتم داخل شبستان. چند نفر داشتند نماز می‌خواندند. ولی من با حیاط مسجد کار داشتم. برگشتم آنجا. این حیاط تا قبل از سقوط شهر، مرکز پشتیبانی و امداد جبهه بود. تقریبا همه کارهای مردمی جنگ به آنجا ختم می‌شد. خانم حسینی می‌گوید: «جلوی در مسجد، دری که به خیابان فخر رازی باز می‌شد، یک عده دور میزی جمع شده بودند و با هیاهو حرف می‌زدند. جوانی با موهای فرفری و رنگ پوستی تیره، پشت میز نشسته بود و با یکی از تلفن‌هایی که روی میز بود، صحبت می‌کرد و هر از گاهی به آدم‌هایی که دور و برش بودند، می‌گفت؛ آروم‌تر، دارم حرف می‌زنم. آنها هم حرف خودشان را می‌زدند. یک عده اسلحه می‌خواستند، چند تایی هم روی دوش‌شان اسلحه بود...، طرف چپم یک عده مشغول درست کردن کوکتل مولوتف بودند. دور و برشان پر بود از صابون‌های جورواجور. از یاس و جانسون و عروس گرفته تا صابون‌های گیاهی و بروجردی که معلوم بود از خانه‌های مردم جمع کرده‌اند. چند تا گالن و پیت پر از بنزین، شیشه‌های مختلف کوچک و بزرگ هم یک گوشه ریخته بودند...، کمی این طرف‌تر جلوی شبستان مسجد، تعدادی گونی و جعبه و کارتن پر از جنس ریخته بود...، زن‌ها و بچه‌های زیادی توی شبستان و حیاط مسجد پخش بودند. درچهره همه‌شان وحشت و اضطراب و نگرانی موج می‌زد. انگار همه منتظر یک اتفاق بودند».

زبان ناطقه در وصف شوق نالانست چه جای کلک بریده زبانِ بیهُده گوست توی حیاط مسجد، دنبال چیزی هستم. صحنه‌هایی را که سیده زهرا حسینی، از وضعیتِ آن روز مسجد توصیف کرده بود، در ذهنم بازسازی می‌کنم؛ همهمۀ رزمنده‌ها و مردم عادی که برای کمک کردن یا کمک خواستن آمده‌اند، انبوه کوکتل مولوتف‌ها، گونی‌های خالی، کُپۀ صابون‌های جورواجور و چیزهای دیگر که هر کدام، گوشه‌ای از اضطراب مردم و خوف از سقوط شهر را روایت می‌کند. دختر نوجوان سراسیمه وارد حیاط مسجد می‌شود و با حرارت و دست‌پاچه با جوانی که توی حیاط، پشت میز نشسته، صحبت می‌کند:

- آقا ببخشید! اینجا با کی می‌تونم صحبت کنم؟

- راجع به چی؟

- راجع به شهدا

جوان در جوابش گفت:

- نمی‌دونم. برو تو مسجد، اونجا سراغ بگیر. بالاخره یکی جوابت رو می‌ده

خانم حسینی با عصبانیت می‌گوید:

- این چه وضعیه؟ من برم سراغ کی رو بگیرم؟ بگم با کی کار دارم؟ برم وسط حیاط وایسم داد بزنم آهای یکی به داد من برسه؟

پسر جوان از عصبانیت خانم حسینی خنده‌اش گرفت و گفت:

- حالا کارت چیه؟

- شهدا تو جنت‌آباد موندن رو زمین. ما دست تنهاییم، آب نیست، کفن کم میاریم. سگ‌ها هار شدن به جنازه‌ها حمله می‌کنند...

داخل حیاط مسجد، دارم توی ذهنم کتاب دا را ورق می‌زنم که صدای تلفن همراهم بلند می‌شود. نگاه نکرده می‌دانم کیست. آقای مهرشاد. دنبال گم‌شده‌های کاروان می‌گردد. هر وقت که قافله می‌خواهد راه بیفتد، اول آمار حاضرین را برمی‌دارد و بعد مثل مأمورین امداد و نجات، دنبال مفقودین می‌گردد. دلم برای رفتن رضا نمی‌دهد، ولی مأمور دنبالم است و چاره‌ای ندارم! از در و دیوار مسجد جامع، از خیابان‌ها و نخل‌های خرمشهر، با زمزمۀ مثنویِ بلند و کهنه‌ام، خداحافظی می‌کنم:

من سینۀ اندوهباری دارم‌ای شهر

                    من همچو تو داغ براری دارم‌ای شهر

با نخل‌هایت گفت‌وگو دارد دل من

                   از شط خونبارت وضو دارد دل من...

چند دقیقه بعد توی جادۀ خرمشهر - اهواز بودیم. از پشت شیشۀ زردقناری، دنبال خاکریزهایی می‌گردم که بیست و هشت سال پیش، در برابر آتشباری بعثی‌ها، پشت‌شان پناه می‌گرفتیم. پیش از آزادی خرمشهر، فقط ۲۰ تا ۲۵ کیلومتر از این جادۀ ۱۲۰ کیلومتری دست ما بود، از اهواز تا پشت پادگان حمید. بقیه‌اش را تا خودِ خرمشهر، عراقی‌ها داشتند. شانزدهم دی ۵۹ که آمدم اهواز، خرمشهر هفتاد روز قبل از آن سقوط کرده بود. و سوم خرداد ۶۱ با عملیات بیت‌المقدس، تمام این جاده و شهر خونین‌ ایران، خرمشهر، افتاد دست خودمان.

با آسمان سربی‌ات مأنوس بودم

                          شب‌هایِ زنجیر ترا فانوس بودم

من زائر نخل و سپیدار تو بودم

                         روزی عزیزِدل، عزادار تو بودم...



برای دیدن خبرهای داغ،تصاویر و متن های زیبا به «کانال تلگرام ایرانی نیوز» بپیوندید
مطالب برگزیده
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر
* مجله اینترنتی ایرانی نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.
* لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری کنید.
* نیازی به نوشتن نام و یا ایمیل نمی باشد،می توانید به صورت ناشناس نظر بدهید.